بهاره قانعنیا- امروز رسما اولین روز تعطیلات تابستانی من شروع شد. این اولین تابستانی است که من با همهی وجود دوستش دارم.
تابستانهای گذشته میآمدند و میرفتند بیآنکه من هیچ برنامهی مشخصی برای زندگیام داشته باشم. اما امسال با همهی آن سالها فرق دارد.
امروز صبح از همین روز اول تعطیلات، پدرم گفت: «آرشجان، یک دفترچه برای خودت تهیه کن و برنامههای دلخواهت را داخلش بنویس تا روزهایت طبق آن روشی که دوست داری پیش بروند.»
با سردرگمی به پدر نگاه کردم. با مهربانی توضیح داد: «مثلا میتوانی برای خودت بعضی از روزها را آزاد بگذاری. روزهای آزاد مخصوص بازی هستند و قرار نیست در آن روزها به کاری جز تفریح فکر کنی.
در روزهای آزاد، به حال خوب خودت متعهد باش! اما بعضی از روزها را بگذار برای یادگیریهای تازه. مثلا بر اساس علاقه و استعدادت، یکیدوتا کلاس جدید ثبتنام کن و مهارتهای نو یاد بگیر که فردای روزگار، حسابی به کارت میآیند.»
پدرم کمی مکث کرد و ادامه داد: «حتی میتوانی روزهایی هم به کتابخانه یا کتابفروشی بروی، بین قفسهها چرخی بزنی و با کتابها ارتباط بگیری. در نهایت آن کتابهایی که نظرت را جلب میکنند، انتخاب کنی و برای خواندن، امانت بگیریشان.»
برنامههای پدر همگی جذاب بودند، اما هرطور حساب میکردم، از روزهای هفته بیرون میزدند. با خنده گفتم: «هفته ۶ روز است باباجان! من چهطوری این همه برنامههای جذاب متنوع را در این مدت کم جا بدهم؟»
پدر خندید و گفت: «اول اینکه هفته ۷ روز است، نه ۶ روز. دوم اینکه بهتر است به جای بهانهآوردن، دور تنبلی را خط بکشی. تصمیم نداری که فرصت طلایی پیش رویت را بسوزانی؟!»
بعد یکدفعه چهرهی پدر جدی شد و انگشت اشارهاش را گرفت سمتم. البته اگر فکر کردهای اجازه میدهم کل تابستان را روی تخت اتاقت ولو بشوی و با گوشیات بازی کنی، سخت در اشتباهی!»
از این حرکت آخر پدر جا خوردم. ناخودآگاه من هم قیافهای جدی به خودم گرفتم و گفتم: «نیازی به برنامه نیست!»
پدرم دوباره گفت: «یک برنامه بنویس که طبق آن عمل کنی و از وقتت بهدرستی استفاده کنی. بیبرنامه بودن بدترین روش زندگی است.»
خندیدم و گفتم: «اما خودش یک مدل است، مدل بیبرنامگی و هرچه پیش آید خوش آید؛ ما که خندان میرویم!»
وقتی چهرهی پدر را دیدم که دارد رنگبهرنگ میشود، سریع جدی شدم و به سرم اشاره کردم و گفتم: «آخر، من برنامههای مورد نظرم را ریختهام و اینجا نگهداریاش میکنم.»
پدر حالت شگفتانگیزی به خودش گرفت و گفت: «جالب شد! خب، کمی توضیح بده ببینم توی سرت از چه نقشههایی نگهداری میکنی.»
با ذوق و شوق برای بابا تعریف کردم که اگر او هم موافق باشد، برای تابستان امسال تصمیم گرفتهام به صورت جدی ورزش موردعلاقهام را دنبال کنم.
از اشتیاقم به ورزش فوتبال گفتم و اینکه دبیر ورزشمان با یک نیکوکار صحبت کرده است و تصمیم دارد با کمکهای مالی او و همت ما، بچهها زمین خاکی رهاشده پشت مدرسه را به زمین بازی تبدیل کند تا همهی بچههای محله و مدرسه بتوانند سراسر تابستان آنجا ورزش و تفریح کنند.
قسمتی را تبدیل به زمین فوتبال میکند، بخشی را برای والیبال آماده میکند و پیست دوچرخهسواری و اسکیت راه میاندازد. حتی قرار شده است با دوستانش صحبت کند و برایمان مربی بیاورد و دورههای رایگان ورزشهای رزمی و باستانی ویژهی پدرها و پسرها برگزار کند.
من و بقیهی دوستانم تابستان امسال تصمیم داریم دوشادوش آقای اسدی، دبیر ورزش، برای محلهمان زمین بازی درست کنیم.» توی چشمهای خوشحال پدر نگاه کردم و با اینکه جواب سؤالم را از قبل میدانستم، پرسیدم: «شما هم به ما کمک میکنید؟»